معرفی کتاب صداهایی از چرنوبیل
کتاب صداهایی از چرنوبیل: تاریخ شفاهی یک فاجعهی اتمی نوشتهٔ اسوتلانا آلکسی ویچ با معصومه راشدی در نشر آتیسا چاپ شده است. سوتلانا آلکسیویچ، نویسنده و روزنامهنگار بلاروسی برنده نوبل ادبیات ۲۰۱۵ است.
درباره کتاب صداهایی از چرنوبیل
کتاب صداهایی از چرنوبیل نمونهٔ خوبی است از مستندنگاری برای ثبت وقایعی که ابعادی بزرگ، انسانی و مهیب دارند. زمانی که نام سوتلانا آلکسیویچ بهعنوان برندهٔ نوبل ادبیات ۲۰۱۵ اعلام شد، خیلیها تعجب کردند. این نخستینبار بود که جایزهٔ نوبل به یک «ناداستاننویس» میرسید.
آلکسیویچ با زبانی موجز و توصیفاتی دقیق و به اندازه، قدرت انحصاری زمان را میشکند. دست خوانندگانش را میگیرد و از لحظهٔ حال، از موقعیتی امن، به سالهای دور و به فاجعهای بزرگ میبرد. آنقدر که اگر خوانندهاش در سکوت خانهای گرم و امن روی صندلی راحتی نشسته باشد ناگهان خود را لابهلای تشعشعات اتمیِ چرنوبیلِ سیسال پیش میبیند. جایی که راویانش قرار است از حسهای عمیق انسانیای بگویند که از سر گذراندهاند، از همهٔ آن رنجها و دلیریها. این روایت، ناگزیر توصیفهای دلخراشی از واقعه دارد.
کتاب صداهایی از چرنوبیل را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این اثر به علاقهمندان به مطالعهٔ مستندنگاری پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب صداهایی از چرنوبیل
«به او میگویم: «واسیا. چیکار کنم؟» «از اینجا برو. برو. تو بارداری.» اما چطور میتوانستم او را تنها بگذارم؟ دوباره میگوید: «برو. اینجا رو ترک کن. بچه رو نجات بده.» «اول باید مقداری شیر برات بیارم. بعد تصمیم میگیریم که چیکار کنیم.» دوستم، تانیا کیبِنوک۳۲، با عجله وارد اتاق میشود. شوهر او هم در همین اتاق است. با ماشین پدرش آمده است. ما به نزدیکترین دهکده که حدود سه کیلومتر با شهر فاصله دارد میرویم تا مقداری شیر تهیه کنیم. شش تا بطری سه لیتری میخریم که برای همهی آنها کافیست؛ هر شش نفرشان. ولی شیر آنها را به تهوع میانداخت. مدام از هوش میرفتند. همهشان زیر سرم بودند. دکترها مرتب تکرار میکردند که آنها دچار مسمومیت گازی شدهاند و هیچکس چیزی راجع به تشعشعات رادیواکتیو نمیگفت. شهر فوراً زیر چرخ نظامیها قرار گرفت. تمام جادهها را بستند. ترامواها و اتوبوسها متوقف شدند. ارتش خیابانهای شهر را با نوعی پودر سفید میشست و من در این اوضاع نگران بودم که روز بعد، چطور به دهکده بروم و شیر تازه تهیه کنم. هیچکس دربارهی تشعشعات چیزی نمیگفت. فقط نظامیها ماسک به صورتشان زده بودند. مردم از نانوایی نان میخریدند؛ قرصهای نانی که در پاکتهای سر باز بودند و در کافهها مشغول خوردن کاپ کیکهایشان بودند.
آن روز غروب نتوانستم وارد بیمارستان بشوم. سیل جمعیت همهجا را گرفته بود. زیر پنجرهی اتاقش ایستادم. او آمد و با صدایی مستأصل فریاد زد و چیزی به من گفت. یکی ازمیان جمعیت صدایش را شنید؛ گفته بود قرار است همان شب به مسکو منتقل شوند. ما زنها همه کنار یکدیگر ایستاده بودیم و همانجا تصمیم گرفتیم همراهشان برویم. «اجازه بدید ما هم با همسرانمون بریم.» «شما حق ندارید برید.» با مشت و چنگ به آنها حمله کردیم، و سربازانی که از قبل در آنجا مستقر شده بودند، ما را عقب راندند.
بعد پزشکی بیرون آمد و گفت: «بله آنها به مسکو پرواز میکنند.» و گفت ما باید برایشان لباس بیاوریم؛ همهی لباسهایی که در نیروگاه به تن داشتند، سوخته بودند. مقررات منع عبور و مرور اتوبوسها همچنان برقرار بود و ما تمام مسیر را تا خانه دویدیم. ساک لباسهایشان را آماده کردیم و با عجله برگشتیم؛ اما آنها را برده بودند و به این طریق ما را از آنجا دور کرده بودند تا هنگام عزیمتشان، با گریه و فریاد مانعشان نشویم.
شب است. در یک سمت خیابان صدها اتوبوس متوقف شده و در».
Reviews
There are no reviews yet.