معرفی کتاب سم هستم بفرمایید
این کتاب داستان جولی و سم را روایت میکند که عاشق هم هستند و قصد دارند با هم ازدواج کنند، اما سرنوشت آنها را از هم جدا میکند. جولی بعد از مرگ سم تلاش میکند تا او را فراموش کند، اما یک روز با شگفتی متوجه میشود که میتواند با تلفن سم تماس بگیرد و صدای او را بشنود. این پدیده عجیب باعث میشود که جولی دوباره به خاطرات عشق خود برگردد و درگیر چالشهای جدیدی شود.
شخصیتپردازی
کتاب سم هستم بفرمایید بفرمایید دارای شخصیتهای متعدد و متنوعی است که هر کدام ویژگیها و روابط خاص خود را دارند. شخصیتهای اصلی این کتاب جولی و سم هستند که عاشق هم هستند و قصد دارند با هم ازدواج کنند. جولی یک دختر هفده ساله است که رویای نویسندگی دارد و آینده خود را با سم برنامهریزی کرده است. او یک دختر باهوش، خلاق، شجاع و مهربان است که به خانواده و دوستانش اهمیت میدهد. سم یک پسر هجده ساله است که رویای نوازندگی دارد و عاشق جولی است. او یک پسر خوشتیپ، شاد، محبوب، صادق و باوفا است که به جولی اعتماد دارد و از او حمایت میکند. شخصیتهای فرعی این کتاب شامل خانواده و دوستان جولی و سم هستند که نقش مهمی در روند داستان دارند. برخی از آنها عبارتند از:
- آلان: پدر جولی که یک پزشک محبوب و موفق است. او با جولی رابطه صمیمانه و پر از محبتی دارد و به آینده و خوشبختی او احترام میگذارد.
- لورا: مادر جولی که یک خانهدار است. او با جولی رابطه سرد و بیتفاوتی دارد و به آینده و خوشبختی او توجه نمیکند.
- لورن: خواهر جولی که چند سال از او بزرگتر است. او با جولی رابطه خوب و صمیمی دارد و به عنوان یک دوست و مشاور برای او عمل میکند.
- کریس: دوست صمیمی جولی که یک دختر شیطنتگر و خوشحال است. او با جولی رابطه دوستانه و پر از شوخی دارد و همیشه در کنار او است.
- مایک: دوست صمیمی سم که یک پسر خوشگذران و خوشبین است. او با سم رابطه دوستانه و پر از حالت دارد و همیشه در کنار او است.
- آنا: خواهر سم که چند سال از او کوچکتر است. او با سم رابطه عاطفی و پر از محبتی دارد و به عنوان یک خواهر واقعی برای او عمل میکند.
نظر من درباره شخصیتپردازی نویسنده این است که او توانسته است شخصیتهای زنده و واقعگرایانهای را خلق کند که مخاطب میتواند با آنها همدلی و همزبانی کند. نویسنده با توجه به جزئیات، تصویرسازی، گفتگو، رفتار و تغییرات شخصیتها، آنها را به خوبی نشان داده است. نویسنده همچنین تعادل خوبی بین شخصیتهای مثبت و منفی، شخصیتهای تکاملپذیر و ثابت، شخصیتهای فعال و پسیو، شخصیتهای محور و حاشیهای در داستان حفظ کرده است.
ارزش خواندن
کتاب سم هستم بفرمایید قطعا ارزش خواندن را دارد، مخاطب را در فضای داستان قرار میدهد و احساسات و تفکرات او را تحریک میکند. این کتاب برای من تاثیرات مثبت و منفی مختلفی داشت. کتاب سم هستم بفرمایید باعث شد که:
- به عشق، مرگ و جادو به گونهای جدید و متفاوت نگاه کنم و درباره آنها فکر کنم.
- با شخصیتهای داستان همدلی و همزبانی کنم و احساسات و تجربیات آنها را درک کنم.
- آموزشهای مفیدی درباره روابط خانوادگی، دوستی، آینده، رؤیا، خودباوری، سختگیری، غم، تسلیم و امید بگیرم.
- لذت و هیجان خواندن یک داستان عاشقانه و فانتزی را تجربه کنم و به فضای داستان وارد شوم.
- گریه کنم و در برخی بخشهای داستان احساس درد و ناراحتی
در بخشی کتاب سم هستم بفرمایید میخوانید:
« “صدام رو میشنوی… جولی؟”
اقیانوس محو میشود و صدایش واضحتر به گوش میرسد.
“اونجایی؟”
قطرههای باران را از پلکهایم میتکانم. لابد اشتباهی یکی از پیامهای صوتیاش را باز کردهام. ولی مگر امروز صبح همهاش را پاک نکرده بودم؟
“اگه صدام رو میشنوی یه چیزی بگو. بذار بفهمم خودتی یا نه…”
یادم نمیآید قبلاً این پیام سم را شنیده باشم. پس باید چیز دیگری باشد. شاید سرم به جایی خورده و دچار توهم شدهام. دیدم تار میشود، بهخاطر همین چشمهایم را میبندم تا درختها دور سرم نچرخند. نمیدانم این صدا از پشت تلفن میآید یا از ذهن خودم، ولی بههرحال جوابش را میدهم.
“سم؟”
جنگل غرق سکوت میشود. یک لحظه خیال میکنم سم رفته و هرگز آنجا نبوده. ولی بعد صدای نفس کسی غیر از خودم را میشنوم.
نفس راحتی میکشد و میگوید: “سلام… فکر کردم تلفن قطع شده…”
یکهو چشم باز میکنم و از لای پلکهایم باریکهای از دنیا را میبینم. سرما بدنم را طوری کرخت کرده که بالاوپایین را تشخیص نمیدهم و نمیدانم آسمان کداموریست. پسِ ذهنم دنبال توجیهی منطقی میگردم؛ ولی چیزی پیدا نمیکنم.
دوباره میگویم: “سم؟”
جواب میدهد: “صدام رو میشنوی، مگه نه؟ مطمئن نبودم این راه جواب بده.”
میپرسم: “اینجا چه خبره؟”
میگوید: “از خودم میپرسیدم هیچوقت دوباره بهم زنگ میزنی یا نه؟”
انگار به نظرش هیچچیز این ماجرا عجیب نیست. انگار داریم گفتوگوی نیمهکارۀ دیروزمان را ادامه میدهیم. “دلم واسهت تنگ شده بود. بینهایت تنگ شده بود.”
فکرم کار نمیکند. نمیدانم چه اتفاقی دارد میافتد.
“دل تو هم واسهم تنگ شده؟”
صدای آشنایش، باران روی پوستم، حس فرو رفتن تنم توی خاک و سرگیجهای ناگهانی، به ذهنم هجوم میآورند و سعی میکنم از اتفاقی که دارد میافتد سر دربیاورم. بااینکه همهچیز خیلی عجیب به نظر میرسد، بیاختیار میپرسم: “راستراستی… خودتی سم؟”
میگوید: “خودمم.” و خندۀ کوتاهی سر میدهد. “فکر نمیکردم دیگه سراغم رو بگیری. خیال میکردم فراموشم کرده باشی.”
“چطوریه که دارم باهات حرف میزنم؟”
با صدایی بهآرامی آب میگوید: “بهم زنگ زدی و منم مثل همیشه گوشی رو برداشتم.”»
Reviews
There are no reviews yet.