معرفی کتاب راز بین دو نفر
کتاب راز بین دو نفر نوشتهی کارن ام. مک منس، قصه نوجوانی را به تصویر میکشد که نزد مادربزرگش در شهر دیگری رفته و در آنجا اتفاقات رمزآلودی برایش رخ میدهد که او را سردرگم و وحشتزده میکند.
الری وارد شهر کوچکی به نام اکوریج میشود، شهری که تا به حال در آنجا نبوده و چیزهای عجیبی در موردش به گوشش رسیده است. در این شهر مردم همدیگر را میشناسند و روابطشان بسیار در هم گره خورده است. خالهی الری زمانی که 17 ساله بود در این شهر گم شد. 5 سال قبل نیز یکی از برندگان مراسم رقص مدرسه کشته شد و اینگونه نام این شهر بین مردم پیچید.
اکنون الری با شرایطی که برایش به وجود میآید ناچار است به این شهر برود و با مادربزرگش که خیلی او را نمیشناسد، زندگی کند. هر چند شهر اکوریج در ظاهر زیبا به نظر میرسد با این حال اسراری در خود پنهان دارد. پیش از اینکه سال تحصیلی الری آغاز میشود، فردی به شکلهای گوناگون ادعا میکند که در روزهای آینده قتلی رخ خواهد داد و پیوسته هشدار میدهد که مراسم رقص آن سال نیز به همان خطرناکی و وحشتناکی پنج سال قبل خواهد بود.
در روزهای بعد گویی که قرار است این ادعاها درست به نظر برسند، دختر دیگری گم میشود. الری میداند که راز و رمزهایی وجود دارد؛ رازهایی که مادر و مادربزرگش از آن باخبرند و او هر چه بیشتر در اکوریج میماند، اطمینان بیشتری پیدا میکند که همه چیزی را از او مخفی میکنند. این رازها بسیار خطرناکاند و اغلب مردم نمیتوانند آنها را با خود نگه دارند. به همین علت در شهر اکوریج بهتر است راز خود را نزد کسی فاش نکنید.
کارن ام. مک منس (Karen M. McManus) نویسندهی کتاب پرفروش یکی از ما دروغ میگوید، در رمان جدیدش راز بین دو نفر(Two can keep a secret) که نامزد جایزه گودریدز سال 2019 بوده، داستانی معمایی و جنایی را با مهارتی قابل توجه روایت میکند. به طوری که شما قادر نخواهید بود حتی برای یک لحظه از خواندن ادامه داستان دست بکشید.
در بخشی از کتاب راز بین دو نفر میخوانیم:
پیراهنم از آهار زیاد سفت شده و وقتی دستهایم را بهسمت گره کراواتم میبرم، حس میکنم پیراهنم رسماً دارد میشکند. دستهایم را در آینه نگاه میکنم و سعی میکنم گره کراوات را صافوصوف کنم که البته نمیتوانم. بالاخره همینکه اندازۀ گره درست میشود، دیگر رهایش میکنم. آینه قدیمی و گرانقیمت بهنظر میآید، مثل همۀ چیزهای دیگر خانۀ نیلسونها. عکس اتاقخوابی که در آینه افتاده، سه برابر اتاق قدیمی من و دستکم نصف آپارتمان دکلان است.
دیشب وقتی مامان دستشویی بود، برادرم درحالیکه داشت تهماندۀ کیک تولدش را با دست از بشقاب پاک میکرد، گفت: «زندگی تو اون خونه چه حسی داره؟» مامان یک دسته بادکنک با خودش آورده بود. بادکنکها در آن تورفتگی تنگ که دکلان اسمش را آشپزخانه میگذاشت، مدام به سرش میخورد؛ اما در سرسرای خانۀ نیلسونها اصلاً بهچشم نمیآمد.
گفتم: «یه حس آشغال.» راست گفتم؛ اما نه آشغالتر از حس پنج سال گذشته. دکلان بیشتر آن پنج سال را در زیرزمینی زندگی کرده بود که چهار ساعت با نیوهمپشایر فاصله داشت و از خالهمان اجارهاش کرده بود.
کسی محکم به در میزند. بعد صدای جیرجیر لولاها بلند میشود و خواهر ناتنیام بدون اینکه منتظر جواب بماند، سرش را داخل میکند و میگوید: «آمادهای؟»
میگویم: «بله.» و کت آبیرنگی را از روی تخت برمیدارم و روی شانهام میاندازم. کاترین سرش را کج میکند، اخمهایش درهم میرود و موهای طلاییاش میافتد یکطرف شانهاش. آن قیافه را خوب میشناسم. منظورش این است که «یک چیزیت درست نیست. الان بهت میگم چیه و چطوری باید درستش کرد».
Reviews
There are no reviews yet.