نزدیک سه ساعت طول کشید. من منگ شده بودم و سرم خالی بود. ولی اتاق گرم بود و روی هم رفته می چسبید: آخر از بیست و چهار ساعت پیش متّصل لرزیده بودیم. نگهبان ها زندانی ها را یکی یکی جلو میز می بردند. آن وقت آن چهار نفر اسم و شغلشان را می پرسیدند. معمولا کار را همین جا تمام می کردند، یا احیانا دیگری هم از این رو و آن ور می پرسیدند: «تو توی خراب کاری انبار مهمات دست داشتی؟» یا: «صبح روز نهم کجا بودی و چه کار می کردی؟» به جواب ها گوش نمی دادند یا وانمود می کردند که گوش نمی دهند. یک لحظه ساکت می ماندند و توی هوا نگاه می کردند و بعد مشغول نوشتن می شدند. از تام پرسیدند که آیا واقعا در بریگاد بین الملل خدمت می کند. تام نمی توانست حاشا بکند، چون کاغذهایی توی جیب هایش پیدا کرده بودند.
یک شغال از پشت سرم رسید، از زیر دستم گذشت و خودش را به من چسباند. مثل اینکه به حرارت من احتیاج داشت، بعد سرش را به جانب من گرفت و در حالی که چشم هایش به چشم های من دوخته بود گفت: «من از همه ی شغال ها پیرترم و خوشحالم از اینکه در این مکان می توانم به تو سلام بکنم. تقریبا امیدم قطع شده بود زیرا سالیان درازی است که چشم به راه تو بوده ام، مادرم در انتظارت بود و همچنین مادر او و تمام مادرها و مادر همه ی شغال ها هم انتظار تو را داشت.»
زندان ما یکی از زیرزمین های بیمارستان بود. از چهار طرف باد می آمد و خیلی سرد بود. دیشب تا صبح لرزیده بودیم و روز هم وضعمان بهتر از شب نشده بود. پنج روز گذشته را من توی سیاه چال خانه ی اسقفی گذرانده بودم که لابد یک جور فراموشخانه از دوره ی قرون وسطی بود: چون عده ی زندانی ها زیاد و جا کم بود آن ها را توی هر سوراخی که به دستشان می رسید، می چپاندند. من حسرت آن سیاه چال را نمی خوردم: البته آن جا سردم نبود، ولی تنها بودم و این کم کم آدم را کلافه می کند. حالا توی این زیرزمین تنها نبودم. خوان تقریبا حرف نمی زد؛ ترس برش داشته بود و به علاوه خیلی هم جوان بود و حرفی نداشت که بزند. ولی تام بلبل زبانی می کرد و زبان اسپانیایی را هم خیلی خوب می دانست.
Reviews
There are no reviews yet.