معرفی کتاب تیمارستان متروکه
همه داستانهای مربوط به گری لاک هال را شنیدهاند! قرار بود جایی برای درمان بیماریهای روانی نوجوانان باشد اما تعدادی از بیماران میمیرند و تیمارستان تعطیل میشود. کتاب تیمارستان متروکه اثر معروف دن پابلوکی دربارهی نوجوانی است که وارد این ساختمان میشود و برای خود و اطرافیانش وحشت به ارمغان میآورد.
شخصیت اصلی کتاب تیمارستان متروکه (The ghost of Graylock) پسری به نام نیل کیدی محسوب میشود که به همراه خانوادهاش برای زندگی به شهر هدسون آمده است. او شایعات بسیاری دربارهی تیمارستان گریلاکهال میشنود و متوجه میشود که در سالهای دور مرگهای مرموزی در این مکان صورت گرفته است و ارواح همچنان در آن حضور دارند. این شایعات نیل را مانند هر نوجوان ماجراجوی دیگری تشویق میکند تا به این مکان رعبانگیز برود و از نزدیک ساختمان را بررسی کند.
او به همراه دوست جدیدش بری راهی تیمارستان گریلاک میشود و با خود چراغ قوه، باتری و دوربین میبرد تا ماجراجویی خود را ثبت کند. نیل هیچگاه فکر نمیکرد که ماجراجویی سادهی آنها به فاجعهای وحشتناک ختم شود!
دن پابلوکی (Dan Poblocki) با قلم خود شما را مسحور کتاب میکند و برایتان چارهای نمیگذارد جز اینکه تا پایان داستان شگفتانگیز و جذابش او را همراهی کنید.
افتخارات کتاب تیمارستان متروکه:
– منتخب جونیور لایبرری گیلد در سال 2013 و 2014
– یکی از برترین داستانهای نوجوانانه به انتخاب انجمن کتابداران آمریکا
– برندهی جایزهی کنتاکی سال 2014
نکوداشتهای کتاب تیمارستان متروکه:
– پبلاکی استاد رخدادهای ترسآور و فضاهای وهمآلود است. فصلهای کوتاه با پایانهای نفسگیر و طرح داستانی پُر پیچ و تاب تضمین میکند که خواننده سریع صفحات را ورق بزند. این کتاب را بدهید به هواداران مری داونینگ هان و کسانی که از داستانهای رمزآلودِ مورمورکننده لذت میبرند. (اسکول لایبرری ژورنال)
– فصلهای کتاب تنشزا هستند چون تکههای معما در قسمتهای کوچک هیجانانگیزی ارائه میشوند. سبک نوشتار توصیفیِ اثر رنگ و بوی رعبآوری به فضا بخشیده است. هر فصل با چنان هیجانی به پایان میرسد که آدم بیصبرانه سراغ فصل بعد میرود. پبلاکی کاری میکند که حتی بیمیلترین کتابخوانها هم خود به خود صفحات ترسآور را ورق بزنند. (لایبرری مدیا کالکشن)
در بخشی از کتاب تیمارستان متروکه میخوانیم:
چند ثانیه بعد اتفاقی عجیب افتاد. نیل نمیدانست چطور، اما همان عمل خیرهشدن تمرکز کردن او را جای دیگری برد. میتوانست نسیمی که صورتش را نوازش میکرد و سردی پلهی سنگی زیرش را احساس کند، اما انگار… جای دیگری بود.
«نور و سایه قاطی میشن. دقیقتر نگاه کن. توش غرق شو. درست همون جاست. توی اون تصویر محو. ببین. یه صورته.»
پسر راست میگفت. وقتی سایهها با انبوه برگهای روی تپه قاطی شدند، نیل یکدفعه یک جفت چشم دید که پلک میزد و دهانی که جوری باز و بسته میشد انگار داشت با بادی که لای برگها میپیچید، بیصدا آواز میخواند.
نیل به نفسنفس افتاد و چهره ناپدید شد. رو به پسر چرخید. «اون چیزه واقعی بود؟ مرد سبز؟»
پسر خندید: «دیدیش، نه؟» بعد ساکت شد و دوباره به دوردست زل زد. گفت: «خیلی عجیبه که آدم اینقدر راحت میتونه پیداشون کنه. تو بشین و چند لحظه به هرچی که دلت خواست خیره شو… اونم بالاخره بهت نگاه میکنه.»
نیل خوشحال از دیدن کسی که احتمالاً به اندازهی خودش عجیبوغریب بود، لبخند زد. او بیشک آن صورت را لای درختها دیده بود. اگر این پسر هم آن را میدید، پس هر دو مثل هم بودند. و هیچکدامشان هم دیوانه نبودند.
Reviews
There are no reviews yet.