معرفی کتاب بیگانه
کتاب بیگانه اثر معروف آلبر کامو ماجرای مردی بیتفاوت را روایت میکند که نگاهی خاص نسبت به دنیای اطراف خود دارد. این مرد که مرسو نام دارد، مرتکب جنایت میشود و در زندان منتظر مراسم اعدام خودش است.
خلاصهی کتاب بیگانه
ماجرای کتاب بیگانه (The Stranger) شامل دو بخش میشود. در بخش نخست، مرسو که شخصیت اصلی داستان است در مراسم خاکسپاری مادرش حضور دارد و هیچ ناراحتی و غمی از خود نشان نمیدهد. در ادامهی رمان شما با زندگی این شخصیت بیشتر آشنایی پیدا میکنید و متوجه میشوید که او به هیچ وجه با دیگران رابطهای احساسی برقرار نمیکند و در بیتفاوتی مطلق نسبت به دیگران به سر میبرد.
مرسو از این زندگی رضایت داشت و خشنود بود که به این شیوه زندگی میکند. البته این سبک زندگی و تأثیری که بر روی دیگران میگذارد بعدها به زیانش تمام میشود و او را در موقعیت سختی قرار میدهد. اتفاقات بسیاری برای مرسو رخ میدهد و او مرتکب قتل میشود و در اینجا بخش اول رمان بیگانه به اتمام میرسد. بخش دوم رمان معروف بیگانه محاکمهی مرسو است و مرسو برای نخستین بار با عواقب رفتارش با دیگران مواجه میشود.
نکوداشتهای کتاب بیگانه:
– شاهکار کامو.(Guardian)
– یک رویداد فرهنگی تأثیرگذار. (Library Journal)
– یکی از پرمخاطبترین رمان های قرن بیستم. (Amazon)
در بخشی از کتاب بیگانه میخوانیم:
ما همه قهوهای را که دربان درست کرده بود نوشیدیم بعدش را دیگر نمیدانم. شب گذشته بود. فقط یادم هست که یک بار چشم گشودم دیدم که پیرمردها، به هم تکیه داده، خوابیدهاند. غیر از یکی که چانهاش را روی آن دستش که عصا را میفشرد قرار داده بود و مرا خیره نگاه میکرد. مثل اینکه مدتها جز بیدار شدن مرا انتظار نمیکشیده است. بعد دوباره خوابم برد. به علت درد بیش از پیش نشیمنگاهم، از خواب پریدم. روز روی شیشهها میسرید. اندکی بعد یکی از پیرمردها بیدار شد و خیلی سرفه کرد. توی دستمال بزرگ چهارخانهای تف میکرد و هریک از سرفههایش مثل این بود که از ته بدنش کنده میشد. هم او دیگران را بیدار کرد و هم دربان به آنها گوشزد کرد که باید بروند. آنها بلند شدند. این شب زندهداری ناراحت، صورتهایشان را خاکستری کرده بود. وقتی بیرون میرفتند، با تعجب سختی که به من دست داده بود، همهشان دستم را فشردند انگار این شب که ما در آن حتی یک کلمه هم ردوبدل نکرده بودیم صمیمیت ما را دوچندان کرده بود.
من خسته بودم. دربان مرا به اتاق خود برد که توانستم در آنجا سروصورتم را مرتب کنم. باز هم شیرقهوهای نوشیدم که بسیار خوب بود. آسمان بر فراز تپههایی که «مارانگو» را از دریا جدا میکرد انباشته از سرخی بود. و نسیمی که از بالای تپهها میگذشت بوی نمک با خود میآورد. روز بسیار زیبائی در پیش بود. من مدتها که به ده نرفته بودم و فکر میکردم اگر مادرم در میان نبود چه لذتی از گردش امروز میتوانستم ببرم. در حیاط، زیر درخت چناری، به انتظار ایستادم. بوی زمین نمناک را فرو میبردم و دیگر خوابم نمیآمد. به فکر همکاران اداریام افتادم – که در این ساعت همگی برای رفتن به سر کار برمیخواستند؛ برای من همیشه این لحظه سختترین لحظات بود. باز هم اندکی به این چیزها فکر کردم.
Reviews
There are no reviews yet.