معرفی کتاب بیابان
کتاب بیابان نوشتۀ ژان ـ ماری گوستاو لوکلزیو با ترجمۀ سمیرا بیات در انتشارات باران خرد به چاپ رسیده است. این کتاب، دو داستان در دو بازۀ زمانی متفاوت اما در هم تنیده شده است. روایت اول دربارۀ قبیلهای است که استعمارگران فرانسوی آنها را از سرزمینشان بیرون میرانند و روایت دوم دربارۀ یکی از نوادگان این قبیله در دورۀ معاصر است.
درباره کتاب بیابان
کتاب بیابان، رمانی نوشتهٔ ژان ماری گوستاو لوکلزیو است که اولین بار در سال ۱۹۸۰ به انتشار رسید. داستان این رمان از دو خط روایی مختلف تشکیل شده است. اولین خط روایی، در بیابان میگذرد و به داستان کوچ پسر نوجوانی به نام نور و جنگجویانی بدنام به نام مردان آبی میپردازد. مردمان قبیلهٔ نور که توسط نیروهای استعمارگر فرانسوی از سرزمین خود رانده شدهاند، به درهای میروند تا از رهبری معنوی کمک بگیرند که با نام آب چشمها شناخته میشود. خط روایی دوم این رمان، داستان لالا، یکی از نوادگان مردان آبی را نقل میکند. اگرچه لالا یتیمی است که در محلهای فقیرنشین نزدیک شهری ساحلی در مراکش زندگی میکند، اما خون نیاکان شجاع و قدرتمندش در رگهای او جریان دارد. او مجبور میشود برای اجتناب از ازدواج با مردی مسن و ثروتمند، محل زندگی خود را ترک کند. لالا به فرانسه میرود و ماجراهای تلخ و شیرین بسیاری را از سر میگذراند اما هیچ وقت به خون اجدادش خیانت نمیکند.
خواندن کتاب بیابان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
به همۀ دوستداران ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب بیابان
«آنها انگار در یک رؤیا بالای تپهای شنی پدیدار شدند، آن هم درحالیکه در بین ابر شنی که از قدمهایشان به وجود آمده بود پنهان بودند. سپس راهشان را تا پایین دره ادامه دادند و مسیر تقریباً نامرئیای را دنبال کردند. در جلوی کاروان مردهایی با شنلهای پشمی و ماسکهای آبی قرار داشتند. دو یا سه شتر تک کوهان هم همراه مردها بودند به همراه بزها و گوسفندهایی که پسران جوان آنها را به جلو میراندند. زنها پشت سر آنها حرکت میکردند و درحالیکه زیر شنلهای ضخیمشان پرسروصدا راه میآمدند بسیار تنومند به نظر میرسیدند؛ و پوست بازو و پیشانیشان در آن لباسهای نیلیرنگ تیرهتر به نظر میرسید.
آنها بیصدا و آرام بدون اینکه نگاه کنند که به کجا میروند در میان شنها حرکت میکردند. باد بدون توقف میوزید. آن هم باد بیابان که در روز گرم و در شب سرد است. شنها در کنارشان بالا میآمدند و بین پاهای شترها پرتاب میشدند و بر صورت زنهایی که ماسکهایشان را روی چشمهایشان آورده بودند شلاق میزدند. بچهها جستوخیز و بازی میکردند. نوزادان درون قنداقهای آبی بر پشت مادرانشان گریه میکردند. شترها مدام عطسه میزدند و هیچکس نمیدانست که کاروان به کجا میرود.
خورشید هنوز آن بالا در آسمان بیروح بود، صداها و بوها با باد جابجا میشدند و عرق بهآرامی بر روی صورت مسافران جاری شده بود. خالکوبیهای آبی روی پیشانی زنان مثل کرمهای شبتاب کوچک به نظر میرسید و چشمان سیاهشان مثل فلزمذاب بود که بهسختی میتوانستند در آن طوفان شن چیزی را ببینند و به دنبال نشانههایی از مسیر در تپههای شنی بگردند.
Reviews
There are no reviews yet.