معرفی کتاب آخرین شبح
کتاب آخرین شبح به قلم کریس پریستلی نوشته شده است، ماجرای پسر فقیری را روایت میکند که قصد دارد پیرمردی را به جرم کمک نکردن به او بکشد اما با روحی آشنا میشود که او را به آینده میبرد و برای گرفتن تصمیم درست کمکش میکند.
معرفی کتاب آخرین شبح:
کریسمس نزدیک است و سام و خواهرش لیزی در شرایط بدی به سر میبرند. سام با تصور اینکه ممکن است در ایام عید مردم قلب رئوفتری داشته باشند، از پیرمردی ثروتمند که آقای اسکروج نام دارد چند سکه کمک میخواهد، اما اسکروج نه تنها به او کمک نمیکند بلکه رفتار بسیار بد و توهینآمیزی به این پسر نوجوان نشان میدهد و او را متهم به جیببری میکند. کمی بعد مرد جوانی به سراغ اسکروج میرود و او را برای شام شب کریسمس به خانهاش دعوت میکند. آن مرد جوان برادرزادهی اسکروج است اما پیرمرد به برادرزادهی خود هم رفتار مشابهی بروز میدهد و او را پس میزد و غرغرکنان خویشاوند خود را میراند.
تمامی این اتفاقات سام را لبریز از خشم و نفرت نسبت به اسکروج و تمام افرادی میکند که بیتفاوت نسبت به وضعیت او و خواهرش هستند. سام که تصمیم دارد اسکروج را به قتل برساند، با شبح مردی به نام ژاکوب مارلی روبرو میشود. داستان اصلی رمان خواندنی آخرین شبح کریسمس (The Last of the Spirits) دقیقاً با همین آشنایی شکل میگیرد. شبح، سام را به آینده میبرد و تبعات به قتل رساندن آن پیرمرد ثروتمند را به او نشان میدهد.
کریس پریستلی (Chris Priestley) شاید در نگاه اولیه از کتاب سرود کریسمس الهام گرفته باشد اما شباهت میان این دو اثر تنها در مسائل و ساختار کلی است و این نویسنده شخصیت جدیدی خلق میکند و به این داستان از زاویهی متفاوتی میپردازد.
مطالعهی کتاب آخرین شبح به چه کسانی پیشنهاد میشود؟
خواندن کتاب آخرین شبح برای نوجوانان و تمامی دوستداران آثار تخیلی و ترسناک تجربهای جذاب خواهد بود.
در بخشی ازکتاب آخرین شبح میخوانیم:
سام با یک شوک از خواب پرید و سرش به سنگ بالاییِ قبر خورد. چند ثانیهای طول کشید تا به یاد بیاورد کجاست، ولی در آن تاریکی چیزی خارج از انتظار ندید. لیزی هنوز در کنارش به آرامی نفس میکشید. همهچیز مرتب به نظر میرسید، لذا دوباره سرش را گذاشت که بخوابد.
هنوز چشمانش را نبسته بود که صدای نالهای از همان نزدیکیها به گوشش رسید. بله متوجه شد که این همان صدایی بود که او را بیدار کرده بود. فکر کرد آیا صدا از دروازه بود؟ آیا یک پاسبان یا نگهبان کلیسا آمده بود تا آنها را بیرون کند؟ آن هم شبِ کریسمس؟ بعید بود. همهی آنها الآن در کنار عزیزانشان در خواب ناز بودند. باز هم صدای ناله به گوش رسید، اینبار قدری هم بلندتر؛ و سام شک نداشت که این صدای لولاهای کهنهی هیچ دروازهای نیست. آنچه مشخص بود، اینکه صدا از زیرِ زمین میآمد. هم آن را میشنید و هم میتوانست حس کند.
سام جابهجا شد و نگاهی به بیرونِ مخفیگاهشان انداخت. آنطرفِ مسیر برفگرفتهی روبهرویشان، یک قبر سنگیِ قوسدار قرار داشت. تاریخهای تولد و مرگ مردی که استخوانهایش زیر سنگ بود، روی آن نوشته شده بود، ولی سام نمیتوانست آنها را بخواند. دوباره صدای ناله بلند شد و زنجیرهایی که محدودهی آن قبر را مشخص میکردند، به لرزه درآمد و تودهای از دانههای برف که رویشان بود در سطح زمین پراکنده شد.
Reviews
There are no reviews yet.