کتاب کاش وقتی ۲۰ ساله بودم می‌دانستم، اولین بار در سال ۲۰۰۹ به چاپ رسید و از همان ابتدا هم فروش فوق‌العاده‌ای داشت. دلیل استقبال زیاد از این کتاب، راه‌کارهای ساده‌ای بودند که پرفسور سیلیگ با زبان صمیمی و با ظرافت و مهارت به رشته تحریر درآوره بود. مثال‌هایی از دل اتفاقات روزمره در دانشگاه و یا محیط کار که برای افراد حاضر در آنجا رخ داده بود. البته که همه‌ی این افراد در این موضوع که می‌خواستند روشی نوین در کسب و کار و راه جدید برای تحقق رویاهاشان بیابند،‌ وجه مشترک داشتند.
تینا سیلیگ درباره‌ی کتابش این‌گونه می‌گوید: « ذهن ناهشیار را می توان به کامپیوتری تشبیه کرد که بعضی از داده های آن نادرست است. و مطالعه ی این کتاب مجالی است شگفت، تا به گرایش‌هایی را که نسبت به زندگی دارید دقیق‌تر بنگرید و از شّر بسیاری از الگوهای معیوب گذشته که در ژرفای وجودتان ریشه دوانده رها شوید. آنگاه خواهید دید که روابطتان با مردم، ایده‌ها و اشیا معنایی متفاوت پیدا خواهدکرد.
در مقام مربی نوآوری و کارآفرینی به تجربه دریافته‌ام که این افکار و آرمان‌ها برای افرادی که در محیط های دینامیک و پویا کار می‌کنند ضرورتی اجتناب ناپذیر است.
زیرا اوضاع و شرایط در چنین فضاهایی به سرعت تغییر کرده و افراد به ناچار باید بدانند چگونه فرصت‌ها را شناسایی کرده، اولویت‌ها را تغییر داده و اندیشه‌های نو و آرمان‌های تازه را بیازمایند. »
درباره این کتاب بی‌نظیر نقدهای بسیاری شده است که خواندن نظر آقای گای کاواساکی مؤسس شرکت آل تاپ و نویسنده کتاب نظارت بر واقعیت درباره‌ی خالی از لطف نیست:
سالگی را فراموش کنید. این همان چیزی است که آرزو می‌کردم همین حالا بدانم. دکتر سیلیگ با نگارش این کتاب افق‌های تازه‌ای را به روی دیدگاه‌های ما می‌گشاید و برای جذب اندیشه‌های بکر، پویا و سازنده یاری و حمایتمان می‌کند. به همین دلیل این نقطه نظرها برای افرادی که مایلند انسان کارآمدی باشند و از تمام توانایی‌های خود بهره ببرند گنجینه‌ای به راستی ارزنده است. »

پیمایش به بالا